مثل پیرزنی تنها هستم که امروز تلفن خانهاش زنگ خورده. با فکر اینکه ممکن است پسرش باشد خوشحال شده و وقتی تلفن را در دستش گرفته، دختری با صدای تو دماغی گفته:"شما تا تاریخ فلان فرصت دارید نسبت به پرداخت قبض خود اقدام نمائید." و لبخند روی لبش ماسیده.
با دودلی چادری رنگی به سر کرده، توی کیف بزرگش یک بسته سبزی خانگی و کمی میوهی خشک جا داده و سوار تاکسیهای خط شده. کرایه را با دعای خیر پرداخت کرده و خجالتزده پیاده شدهاست.
عروسش با زنگ چهارم، در را با بدخلقی باز میکند و پیرزن میپرسد:"میشه بیام تو مادر؟" عروسش با اکراه کنار میرود. روی مبل مینشیند و سبزیهارا به عروسش میدهد. میگوید:" ماشالله، چقد خونتون قشنگ شده." ادامه میدهد:"پسرم کجاست؟ حالش خوبه؟ انشاءالله خیر همو ببینید مادر" و جوابی جر لبخندهای تصنعی نمیگیرد.
میخندد، تسبیح آبی رنگی به دست دارد و مثل طفل خطاکار، سعی در بدست آوردن دل عروسش دارد. از همهچیز حرف میزند. از اینکه برایشان حسنیوسف کاشته و خیلی وقت است منتظر است تا پسرش بیاید و گل را ببرد. از اینکه با شمسی خانم اینا توی کوچه مینشینند. از اینکه پایهی صندلی پلاستیکیاش ترک خورده. از همهچیز و هیچچیز.
پسرش از سرکار میآید. حرفهایش را ادامه میدهد. برای اندکی توجه. میگوید:"پسرم، میوه خشک کردم برات. میدونستم دوست داری" و جوابش یک"ممنون" خالیست.
پسرش کلافه میشود. میپرسد: "مامان چیزی میخوای؟ چرا اینقدر حرف میزنی؟ " و پیرزن با خجالت موهای نارنجیاش را زیر روسری مرتب میکند. بغضش را میخورد و میگوید:" میشه قبض تلفن رو بدی مادر؟ نمیتونم بهت زنگ بزنم"
پ.ن: نظرات را بستهام تا فکر نکنید موظف به نظر دادن هستید. کامنتهای "تِ بوگو" را نبستهام اگر حرفی دارید.
پ.ن: بسته راه نفسم بغض و دلم شعلهور است، چون یتیمی که به او
درباره این سایت