دارم به این فکر میکنم که این مدلی ام به هیچ دردی نمیخورد. باید دستم را ببرم توی سرم و مموری ام را بردارم. بعد سوار ماشین شوم و در یک اتوبان شلوغ، طوری پرتش کنم که مطمئن باشم حتما زیر چرخ یک ماشین شکسته.
حرفهای مشاورم، پیگیری عمیق و طعنهآمیز، من که در خودم مچاله شدم و به این فکر میکنم که چرا حتی یک دقیقه درس خواندن را دوام نمیآورم و هر چیز ریز و درشتی که من را یاد آن روزها میاندازد را باید دور بریزم.
دلم تغییر میخواهد، دلم میخواهد یک طوری نشان بدهم این من نیستم! انگار که برای خودم هم یک ننگ بزرگ هستم. کلمات را میکشم. لکنت خفیفی از همان لحظه که تصمیم گرفتم بمانم و برای م.ع ویس میگرفتم به حرف زدنم اضافه شده و مشدد ادا کردن ها آزارم میدهد.
انگار باید پوست بیندازم. شاید به قول الی من میخواستم پروانه بشوم ولی همان کرم ماندم. به یک پوست اندازی عظیم احتیاج دارم. به یک عوض شدن به اینکه بتوانم سرم را بالا بگیرم.
هیچ چیز از من نمانده. حتی یادم نیست چطور میخندیدم و پسرفت رفتاری و روحی تنها چیزیست که درکش میکنم.
باید بسازم. یک هویت. یک بهار جدید. قوی، با ممارست، هوشمند و متعهد. از تمام دانستنی های دنیا، فقط این را میدانم که این طعم گس نشدن را دیگر در هیچ برهه ای از زندگیم نمیخواهم تجربه کنم. همین
پ. ن : پست قبلی را برای ماندن تا 5 مهر دوست نداشتم. من را چه به این قرتی گیری ها!
درباره این سایت