Get Up ; And Then Never Give Up



به خواهرم میگم یه چیز خوش‌حال کننده بگو میگه فردا عروسیه. چند ساعت پیش داداشم زنگ زد گفت بهار کجایین؟ گفتم کیلومتر ۳۲۷ رشت. گفت نه اسکل یکم دقیق تر! گفتم خب کیلومتر ۳۵ آمل. رسیدیم بالاخره. دوست دارم این مهمونیارو. نه غذاشو نه تجملات و نه دستپخت و نه هر چیز دیگه‌ای. از جون و دل بودنشو دوست دارم. یه وقت هست یکی ده مدل غذا میذاره جلوت ولی توانش ۳۰ مدل بوده، یه وقتم هست یکی فقط نون پنیر آورده ها، ولی میچسبه به جون آدم. قضیه‌ی این مهمونی‌ها هم همینه.

میدونم مسافرت پر کشمکشیه. میدونم بدون تلخی تموم نمیشه ولی من حالم خوبه. ازم میپرسن از رتبه‌ها راضی بودی؟ من رنگ میدم و رنگ می‌گیرم و میگم الحمدلله! ولی خوبه. داداشم خوبه. ساندویچ کثیفای اینجا که مزه ی بچگیامونو میده خوبه، تمشک توی حیاطشون خوبه، شوخی‌های پسرخالم خوبه، اون عروسک تزئینی که رو داشبورد ماشین داداشم میرقصه خوبه. 

این یه مرحله از بزرگ شدن بود. که برم کنار دریا و بدونم خاصیتش اوجه. ولی به اوج نرسم. تا ته مرز ناراحتی و عصبانیت برم ولی مانع خندیدنم نشه. کلا این زندگی دست از آموزش ما ور نمیداره. 

گفتم مسیرو خیلی دوست دارم؟ کلی آهنگ گوش دادم کلی تخمه خوردم. ماشین مورد علاقمو دیدم و فهمیدم ده ملیارده بدون گمرک. با این حساب اگه وقتی خاکم کردن هم بهم حقوق بدن، واسه نتیجه‌م یه دست دومشو میتونم بخرم. :))

بازم حرف میزنم. ولی الان باید لباسای عروسی فردا رو اتو کنیم. فلذا! ددابظ :)


ده صبح که بیدار شدم یکم دیر بود. خواهرم روی تک تک سلولای مخم راه میرفت و میگفت همه‌ی مسئولیتا رو دوش منه و ولی نان‌استاپ فرمون میداد بهااااار فلان چیزو بیار. بهااااار پلاستیک. بهاااااار قیمه‌ها. بهااااار ماستا. آخرین بهااااار به یه زهرمااااار ختم شد. حس باحالیه که اسم آدم با فحش هم‌وزن باشه. یه دختره هم تو کتابخونه بود میگفتیم صبااااا، جواب میداد وبااااا. 

به هر دنگ و فنگی که بود با استفاده از برنامه‌ی اسرائیلی waze و خیانت به آدرس پرسیدن و اطلاعات میدانی جمع کردن، رسیدیم آرایشگاه. نمیدونم چرا اینجوری بودن. کل سر اندر پای طرف دوزار نمی ارزید ولی اینقدر ادا میومد که آدم دلش نمیومد یه فحش نثار نکنه. طرف چار تا شیوید تو سرش بود میگفت من موهام پیگمنتش بالاست. بگذریم از اینکه پیگمنت واسه لوازم آرایشی پودری استفاده میشه و وقتی موهاشو باز کرد پشه افتاده‌بود. یا مثلا یه منشی داشتن که سابییییید مارو. شاید ده هزار بار گفت لنز به شما میاد. میخواستم برم پول لنزو بهش بدم بگم خفه شو. ولی در حد یه خواهر داماد نبود. به شینیون کارشون میگفتن hair stylist ولی به نظرم Goh stylist هم نبود. شینیون هم از دم افشون شده بود انگار که با موهاشون زمینو جارو زده بودی. همین قدر آشغال داشت و وز بود. یه نمونه کوتاهی هم دیدم اونجا، طرف قشنگ ۱۸۰ باز میکرد پاهاشو که واسه تر زدن تمرکز داشته باشه. داشت ادای منیر و اینا رو در میاورد ینی. صحنه‌ی خنده‌داری بود.

رفتیم آتلیه. "خیلی خوبه وقتی می‌خندی، بخند" یکی از قشنگ‌ترین حرفای دیروز بود. عکسای تکی گرفتم و میخوام چاپشون کنم. اینقدرم براشون ذوق دارم که به بچه‌ی دو سه ساله گفتم زکی. :|

آقا خبر دست اول! دم دسشویی نشستم پسرخالم رفته دسشویی داره گل‌سنگم میخونه. نخون لامصب. نخون انکرالاصوات. :)))

خب چی میگفتم؟ اها تا آتلیه گفتم. تو آتلیه دسته گل عروس هنوز نیومده بود. ولی خیلییییی قشنگ بود، یعنی تصمیم دارم دست گل عروسیمو همین جوری بگیرم. یه دسته ارکیده‌ی سفید و گوگولی بود.

بعد رفتیم سالن. من و خواهرم منتظر بودیم یکی اول پاشه برقصه بعد ما بریم. به محض اینکه خواهر زن داداشم سی درجه دستشو ت داد من و خواهرم مثل وحشیا ریخیتم وسط و تا دقایق آخر هم کناره نگرفتیم. نورپردازی‌ش خیلی باحال بود. عصن کلا خیلی باحال بود. خیلی بیشتر از عروسی‌ای که شهر خودمون گرفتیم شاباش گرفتم و صد البته که خیلی بیشترم رقصیدم. 

یه تیکه چند بار چرخیدم و داداشم دست کرد تو جیب کتش و بهم شاباش داد. گفت نشمردمشون. قابلتو نداره عزیزم. دیشب شاید صد بار چشمای من پر و خالی شد از شوق. دلم میخواست متلاشی بشم براش اینقدر که گوگولی شده بود. کراواتش، مدل موهاش، اون حجم وقار و جنتلمنی، عصن بهترین دومادی بود که تو کل زندگیم دیده بودم. قربونش برم من ☆_☆

600 کاسب شدم. یه سریاش زوری بود البته در حد ۲۵۰ از جیب بابام کش رفتم رسما. 

جشن که تموم شد و فقط درجه یکا موندن کفشامو درآوردم و وارد فاز جدید رقص شدم :)))  واسه رفتن و سوار شدن هم کفشامو نپووشیدم. شوهر خالم بهم دمپایی داد. منم وقتی میخواستم برم تو خونه پامو دمپایی رو با هم شستم و رسما ریدم به چرمش. تا شوهرخاله‌ی من باشه به اسکلی مثل من دمپایی نده. :|

تا همین یک ساعت پیش خواب بودم. هی میدیدم که پام میخوره به یه جا نگو دک و دهن خالم بوده. از وقتی بیدار شدم یه ریز داره نشگون میگیره و میگه تلافی می‌کنم. البته بلافاصله تلافی میشد چون دهن منم دم پای خواهرم بود.

راستی عیدتون مبارک. عیدی هم گرفتم ازشون. داشتن از لای قرآن بهم عیدی میدادن که برای من دو تا اومد خیلی خوشحال شدم عصن با اختلاف میتونم بگم آخرین باری که اینقدر خوشحال بودم یادم نیست. همین دیگه فعلا. چیز دیگه‌ای یادم اومد می‌نویسم. ددابظ. 


you should be able to sacrifice what you are, for what you will become

این جمله برای من از آن جمله‌هایی بود که هرچقدر به خودت فشار بیاوری کمتر فراموششان می‌کنی. دو سال پیش در یک ویدئوی انگیزشی تحت عنوان "why do we fall" شنیدمش. امروز در اینستاگرام، دکتر کوکه‌ای با تلفظ kokeii را پیدا کردم.
یک لایو نیم ساعته گذاشته‌بود که هنوز هم قابل مشاهده است. داشت میگفت کسی از رتبه ی 183000به 33000 و بعد به زیر 200 رسیده و حالا قرار است به شهیدبهشتی برود.
در ادامه‌ی صحبت‌هایش گفت شما نمی‌توانید همزمان هم به درس هم به تفریح و هم به گوشی برسید. غیرممکن است بشود بدون قربانی کردن چیزی، بدون عرق ریختن و شوق داشتن برای چیزی، به مطلوب ترین حالتش برسید.
توی یک استوری هم برنامه‌ی روزانه‌اش را نوشته‌بود. هفت صبح تا چهار بعد از ظهر دانشگاه، تا ساعت 5 غذا پختن. بعد سالن ورزشی. بعد درس خواندن و به کارها رسیدگی کردن. تازه احساس میکرد باید از وقتی که خدا در اختیارش قرار داده بهتر استفاده کند.
بعد به این فکر کردم که من چه میکنم؟ ساعت یک و دو می‌خوابم. خبری از انگیزه و درس خواندنم نیست. ساعت 7 بیدار میشوم. یک لیوان آب میخورم و اینکه همه‌ی افراد خانه خواب هستند مجابم می‌کند که من هم بخوابم. ده صبح با شرمندگی بیدار می‌شوم. دو سه صفحه زیست می‌خوانم و عذاب وجدان خفه‌ام می‌کند. صبحانه می‌خورم و یک ساعت درس می‌خوانم. از ساعت 12 تا هر وقت که ناهار باشد می‌خوابم. عصر هم وقتم را با وبلاگ و گوشی و انواع الافی‌ها میگذرانم. ساعت 6 و هفت ناپرهیزی کرده و دو ساعتی درس می‌خوانم. برای شام به استراحت می‌روم و حواسم هست به ساعت نگاه نکنم. به خودم می‌آیم می‌بینم 11 شب است و مادرم می‌گوید گوشی لعنتی‌اش را رها کنم. از ساعت 11 تا یک و نیم دو در اتاق خودم فاز دوم گوشی به دستی را اجرا میکنم و بعد، روز بعد!
به فکر فرو رفته ام. من از زندگی‌ام چه می‌خواهم؟ توی این وبلاگ لعنتی دنبال چه می‌گردم؟ و واقعا دارم چه چیزی را فدای چه چیز می‌کنم؟
از کجای دنیا طلب دارم؟ برادرم می‌گوید پارسال درست درس نخوانده ام. چرا به من برمی‌خورد؟ مگر خواندم؟ بله، بود شب‌هایی که تا زمانی که جسمم روی کتاب بی‌هوش شود درس خواندم. ولی ضعف من این بود که طوری که مثمر ثمر بشود درس نخواندم. واقعا نخواندم. هیچ‌کدام از کنکور‌های 6 سال اخیر را کار نکردم. هیچ فصلی را تماما تست نزدم. خوب بودم، ولی کافی نبودم.
حقم بود. شاید کسی باشد که با همین میزان زحمت کشیدن حالا مشغول پزشکی باشد، ولی این همه‌ی من نبود. و حالا می‌فهمم تا همه‌ی همه‌ات را نگذاری وسط، تا مثل یک گرگ وحشی جانت را به دندان نگیری، تا وقتی عرق نریزی و تا وقتی که شوق خواستن در استخوانت رخنه نکند، نمی‌شوی. آدم آرزوهایت نمی‌شوی.
حالا اینجا هستم. با دست‌های خالی و شخصیتی خالی از تعصب. دنبال این هستم که بفهمم الآن مهم‌ترین چیزی که باید چیزی را برای بدست آوردنش فدا کنم چیست؟ اصلا چه‌چیزی را فدا کنم؟ تفریحم را، گوشی و اینستا و وقتی که بیهوده تلف می‌کنم را. چمی‌دانم. حتی این وبلاگ را! 

همسایه‌ی کوچه روبه‌رویی‌ست. دبیرستانی که بودیم هر وقت با پانته‌آ از یکی از پسرها که همیشه‌ی خدا طوری تعریف می‌کرد که انگار هزارسال است پسره دنبالش می‌دود و نامه‌های فدایت‌شوم می‌نویسد؛ حرف می‌زدیم و قضیه به جای حساس می‌رسید، در را باز میکرد و با شلنگ جلوی در حیاط را می‌شست.
سفره‌ی نذری همیشه توی خانه‌شان جای خودش را داشته، هیئت دارند.
موقع پذیرایی چای می‌گوید دستم می‌لرزد و خواهش می‌کند چای را کنارش بگذاریم. دستش به شعاع پنج سانت می‌لرزد و موهایش را رنگ نمی‌کند.
ساعت ۹ شب از کوچه صدای جیغ و شیون می‌آمد. مادرم سراسیمه به کوچه دوید و برگشت تا پدرم را هم ببرد‌. پای پله‌ها پرسیدم:" چی‌شده؟" مامان گفت :"خانم مرادی."
به این فکر کردم که چقدر مردن الکی شده. همان لحظه که من داشتم به خواهرم می‌گفتم برای من هم بستنی نگه دارد، همین گوشه کنار ها با فاصله‌ی کمتر از بیست متر مرگ به سراغ کسی رفته.
مردن، ترسناک است‌. و ترسناک‌تر از آن، مردن در فضایی‌ست که اگر بمیری، هیچ‌کس دقیقا نمی‌داند که مرده‌ای. ممکن است فکر کنند به دانشگاه رفته‌ای، ازدواج کرده‌ای و یا تصمیم داری دیگر نوشتن را کنار بگذاری. 
راستش را بخواهید، اینکه وقتی مردم شما چطور می‌خواهید بفهمید، نگرانم کرده‌ست.
پ.ن: من چرا این‌قدر پست می‌گذارم؟ یکی بیاید من را در جلد "زشته روزی بیشتر از یکی پست بذاری" خودم فرو کند.

مثل پیرزنی تنها هستم که امروز تلفن خانه‌اش زنگ خورده. با فکر اینکه ممکن است پسرش باشد خوشحال شده و وقتی تلفن را در دستش گرفته، دختری با صدای تو دماغی گفته:"شما تا تاریخ فلان فرصت دارید نسبت به پرداخت قبض خود اقدام نمائید." و لبخند روی لبش ماسیده.

با دودلی چادری رنگی به سر کرده، توی کیف بزرگش یک بسته سبزی خانگی و کمی میوه‌ی خشک جا داده و سوار تاکسی‌های خط شده. کرایه را با دعای خیر پرداخت کرده و خجالت‌زده پیاده شده‌است.

عروسش با زنگ چهارم، در را با بدخلقی باز می‌کند و پیرزن می‌پرسد:"میشه بیام تو مادر؟" عروسش با اکراه کنار می‌رود. روی مبل می‌نشیند و سبزی‌هارا به عروسش می‌دهد. می‌گوید:" ماشالله، چقد خونتون قشنگ شده." ادامه می‌دهد:"پسرم کجاست؟ حالش خوبه؟ ان‌شاءالله خیر همو ببینید مادر" و جوابی جر لبخندهای تصنعی نمی‌گیرد.

می‌خندد، تسبیح آبی رنگی به دست دارد و مثل طفل خطاکار، سعی در بدست آوردن دل عروسش دارد. از همه‌چیز حرف می‌زند. از اینکه برایشان حسن‌یوسف کاشته و خیلی وقت است منتظر است تا پسرش بیاید و گل را ببرد. از اینکه با شمسی خانم اینا توی کوچه می‌نشینند. از اینکه پایه‌ی صندلی پلاستیکی‌اش ترک خورده. از همه‌چیز و هیچ‌چیز.

پسرش از سرکار می‌آید. حرف‌هایش را ادامه می‌دهد. برای اندکی توجه. می‌گوید:"پسرم، میوه خشک کردم برات. می‌دونستم دوست داری" و جوابش یک"ممنون" خالی‌ست.

پسرش کلافه می‌شود. می‌پرسد: "مامان چیزی می‌خوای؟ چرا این‌قدر حرف می‌زنی؟ " و پیرزن با خجالت موهای نارنجی‌اش را زیر روسری مرتب می‌کند. بغضش را می‌خورد و می‌گوید:" میشه قبض تلفن رو بدی مادر؟ نمی‌تونم بهت زنگ بزنم"

پ.ن: نظرات را بسته‌ام تا فکر نکنید موظف به نظر دادن هستید. کامنت‌های "تِ بوگو" را نبسته‌ام اگر حرفی دارید.

پ.ن: بسته راه نفسم بغض و دلم شعله‌ور است، چون یتیمی که به او


سایت‌ها و لینک‌های مختلف را باز می‌کنم و می‌بندم. از ساعت‌هایی که خوشم می‌آید شات می‌گیرم تا م انتخاب کنیم. حواسم هست که از دویست هزار تومان بیشتر نشود و به این فکر می‌کنم که هنوز دلم ساعت خاکستری رنگ کت را می‌خواهد. به اینکه هنوز تصویر ساعتی که پشت شیشه دیدم و حلقه‌های شفاف آبی داشت را دوست دارم.
اوضاع طوری شده که به‌جای "پرطرفدار ترین" باید فیلتر "ارزان ترین" انتخاب کنیم و به‌جای چیزی که دوست داریم، دنبال مشابهش باشیم.
این وضع مملکت ناراحتم می‌کند. اما وسط همه‌ی این ناراحتی‌ها همین که مادرم حواسش هست برایم ساعت بخرد، همین که سلیقه‌ام را می‌داند و وقتی به خواهرم می‌گفتم ساعت بند حصیری دوست دارم؛ به حرفمان گوش می‌داده و حالا می‌خواهد برایم ساعت بند حصیری بخرد، یک دنیا خوشحالم می‌کند.
خوشحالی‌اش جنس عجیبی دارد. مثل وقتی که تخمه‌ی جدیدی برمیداری و می‌بینی بدون پوسته، شور و سالم است. همین‌قدر هیجان‌انگیز، ولی پیش‌پا افتاده.

چرا وبلاگ حال و هوای قدیم را ندارد؟ اینجا منقضی شده یا من حرف‌هایم تمام شده؟
شاید هم صفت "ماندنی" بودنم را از دست داده‌ام.
پ.ن: آشغال را همیشه باید دور ریخت. از خانه، از ماشین و گاهی از زندگی.
گاهی اوقات حالم از خودم بهم می‌خورد که در تشخیص لاشی‌ها، اینقدر دیر عمل می‌کنم. :))




دارم به این فکر میکنم که این مدلی ام به هیچ دردی نمیخورد. باید دستم را ببرم توی سرم و مموری ام را بردارم. بعد سوار ماشین شوم و در یک اتوبان شلوغ، طوری پرتش کنم که مطمئن باشم حتما زیر چرخ یک ماشین شکسته.
حرف‌های مشاورم، پیگیری عمیق و طعنه‌آمیز، من که در خودم مچاله شدم و به این فکر میکنم که چرا حتی یک دقیقه درس خواندن را دوام نمی‌آورم و هر چیز ریز و درشتی که من را یاد آن روزها می‌اندازد را باید دور بریزم.
دلم تغییر میخواهد، دلم می‌خواهد یک طوری نشان بدهم این من نیستم! انگار که برای خودم هم یک ننگ بزرگ هستم. کلمات را می‌کشم. لکنت خفیفی از همان لحظه که تصمیم گرفتم بمانم و برای م.ع ویس می‌گرفتم به حرف زدنم اضافه شده و مشدد ادا کردن ها آزارم می‌دهد.
انگار باید پوست بیندازم. شاید به قول الی من میخواستم پروانه بشوم ولی همان کرم ماندم. به یک پوست اندازی عظیم احتیاج دارم. به یک عوض شدن به اینکه بتوانم سرم را بالا بگیرم. 
هیچ چیز از من نمانده. حتی یادم نیست چطور می‌خندیدم و پس‌رفت رفتاری و روحی تنها چیزیست که درکش میکنم. 
باید بسازم. یک هویت. یک بهار جدید. قوی، با ممارست، هوشمند و متعهد. از تمام دانستنی های دنیا، فقط این را میدانم که این طعم گس نشدن را دیگر در هیچ برهه ای از زندگیم نمی‌خواهم تجربه کنم. همین
پ. ن : پست قبلی را برای ماندن تا 5 مهر دوست نداشتم. من را چه به این قرتی گیری ها! 

موهایم را شانه می‌کردم. باد خنکی از پنجره‌ی اتاق مادرم می‌آمد و نظم شانه کردنم را بهم می‌ریخت. شانه‌شده‌شان را به مادرم نشان دادم. لباس دیگری در ماشین لباس‌شویی چپاند و گفت مثل فرشته‌ها شده‌ام. یا یک پری دریایی.

و به این فکر افتادم که شاید واقعا در زندگی قبلی‌ام یک پری دریایی بوده‌ام که یک خروار موی آبی دارد. شاید به همین خاطر است که اصرار می‌کنم رنگ موی آبی از مشکی بیشتر به من می‌آید. 

موهایم را هر روز با چنگالی که یکی از شما توی اقیانوس ما رها کرده‌بود شانه می‌کردم، پشت سر اسب‌های دریایی شنا می‌کردم و عروس‌های دریایی من را نمی‌سوزاندند. 

ولی نه، من پری دریایی زشتی بودم که از آرزو برآورده کردن هیچ ندانستم. تنها مثل یک کشتی‌چسب به تخته سنگی چسبیده‌بودم و آژانس اخلاقی ماهی‌ها را مدیریت می‌کردم. به‌هرحال! یکی از شرایط کاری پری جادویی بودن، زیبایی‌ست.

پ.ن: این پست تا پنج مهر ، آخرین پست این وبلاگ خواهد بود. برویم دستی به سر و روی زندگی انسان‌گونه‌مان بکشیم هوم؟

پ.ن۲: پذیرای "تو می‌تونی، رفیق" های شما هستم.


سال گذشته، پیرزن غرغرویی بودم که پسرش به بهانه ی ازدواج ترکش کرده بود و هربار که به پسرش زنگ میزد میگفت :"به اون دختره بگو کم پول خرج کنه!" و گوشی را میگذاشت. یک عالم بافتنی های نصفه داشت و توی دفترچه تلفنش، دستور مربا و کیک برای روزهای خوشی، خاک میخورد.

حالا اما، پیرمردی هستم که به تازگی خودش را بازخرید کرده. کاسکوی کوچکی را در ایوان نگه میدارد و خبرها و تلویزیون را به دنبال راهکاری برای بهبود حافظه دنبال میکند. گاهی کاپشن ورزشی کرم رنگی میپوشد و در پارک ادای دونده هارا در میاورد. 

جوان هارا با نصیحت نمی آزارد و شب‌ها، یک پتوی مسافرتی آبی رنگ را دور خودش میپیچد و روی صندلی چوبی می‌نشیند.

همین‌قدر بی‌آزار. 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها